معرفی وبلاگ
این وبلاگ جهت ترویج راه انقلاب اسلامی ایران برنامه ریزی می شود! و از خدا می خواهم ما را در این راه مدد نماید.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 39210
تعداد نوشته ها : 12
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
چند روز قبل از عملیات هویزه٬بچه های اهوازی که در سوسنگرد و تحت مسپولیت من بودند٬ اصرار داشتند که در عملیات حضور یابند . به همین دلیل چندین بار از مسئولین رده بالا تقاضای شرکت در عملیات را نمودم که موافقت نمی شد.در تاریخ دهم دی ماه 1359 برادری به نام ((سیامک بمان)) که آن موقع در هویزه بود ٬ نزد من آمد و گفت : ((یکی از فرماندهان ارتش به نام سرگرد فردوس از ما خواسته که از اینجا برویم چون آنها می خواهند برای دفاع از هویزه جنگ کلاسیک انجام دهند و با این بهانه که ما پیاده نمی توانیم با آنها باشیم ٬ عذر ما را خواسته است .)) این بود که فورا با برادر ((غلام‍پور)) و دیگران مشورت کردیم و بعد مسئله را با برادر ((رحیم صفوی)) از ستاد عملیات جنوب ٬ در میان گذاشتیم . قرار شد تا از آن طریق با فرمانده لشکر صحبت کنند . بالاخره پس از هماهنگی های لازم ٬ قرار شد که بچه های ما ٬ هر صد و پنجاه نفر با یک گردان ارتش همراه شوند . صدو پنجاه نفری که با برادر ((حسین علم الهدی)) بودند ٬ با گردان سرگرد فردوس و صدوپنجاه نفری که مسئولیتشان با من بود ٬ با گردان تانک ((سرگرد سلیمی)) مامور شدیم .من علاوه بر هفتاد نفر
دسته ها : دفاع مقدس
ساعت 8 صبح از جا بلند شدم . دیگر نمی توانستم منتظر بمانم . چادرم را سر کردم . مادرم مانع شد . با التماس گفتم می روم سراغی از حبیب و برادرم بگیرم و زود برگردم . بالاخره راضی شد و سفارش کرد٬ مراقب خودم باشم . موقع خارج شدن از خانه ، مادرم گفت دلنگرانی حبیب و پسرم بس است ّ، تو دیگر نگرانمان نکن . قول دادم و از خانه بیرون زدم .یک راست به ساختمان سپاه سوسنگرد رفتم . تو راه، مردم را دیدم که هراسان بودند . آنهایی که وسیله داشتن در حال خروج از شهر بودند . داخل ساختمان خلوت بود . سراغ شوهر و برادرم را از چند نفر گرفتم. کسی از حال آنها با خبر نبود . یکی سفارش کرد که به منزل برگردم . وضع خطرناکی بود . از ساختمان بیرون آمدم و یک راست رفتم به خانه پدری حبیب . هرچه درزدم ،کسی جواب نداد . در همین حال پیرزن همسایه رو به من کرد و گفت : اینها رفته اند ، کسی نیست . دیروز رفتن .خسته و نا امید به خانه برگشتم . مادرم با شنیدن صدای در ،سراسیمه در را باز کرد . خود را در آغوش مادر انداختم اما مادر با من دعوا کرد که کجایی دلم هزار راه رفت .ساعت 11 صبح شهر زیر آتش توپخانه قرار گرفت . هرکس مانده بود به فکر ف
دسته ها : دفاع مقدس
X